در نیویورک، دو پیرمرد - یک یهودی و یک آلمانی - در یک سانحه ی رانندگی کشته می شوند. برادر پیرمرد آلمانی، به نام «سل» (اولیویر) که از جنایتکاران زمان جنگ نازی هاست و صندوقچه ای از الماس (که از اردوگاه های مرگ جمع کرده) پیش برادرش به امانت داشته، به دنبال الماس ها می آید و خیلی زود با مأموری امریکایی به نام «داک لوی» (شایدر) درگیر می شود...
جناییدرامهیجان انگیز
دیدنشو پیشنهاد میکنم
این دیالوگ فوق العاده بود :
+ هیچ تغییری هیچوقت خودجوش اتفاق نمی افته .
- شاید بخاطر همینه که اینجایی!
چقدر فوق العاده بود... بالایی برای تو بد می خواد و تو برای پایینی...
همیشه بالایی خود ماییم
ما برای پایینی خودمون نمی خوایم و بالایی برای ما که پایینی هستیم !
شدید این فیلم آدمو یاد دیالوگ جوکر توی بتمن دارک نایت میندازه :
جوکر: بهت ثابت می كنم وقتی اين مردم متمدن تو يه موقعيت بحرانی قرار بگيرند حاضرن حتی همديگر رو بخورن...
این میتونه نماد هر جامعه ای باشه ، توحش خون و خونریزی فقط برای ابقای حیات خود ...
وقتی حتی حاضر نیستن کمکی به هم بکنن و باهارات به اون وضع دچار میشه!
اون بچه اون معصومیتش ، روزنه نوری که وجود داره در آخرین لحظه ،اون آینده ی بشریته و نمادی که فرستاده میشه و پیغامی که به همه ی ما انسان ها داده میشه
امکان نجات هست فقط باید هوای همدیگه رو داشته باشیم.
میتونیم بعد از دیدن این فیلم ذهن خودمونو با یه سوال تنها بذاریم :
چقد به اندازه ی خودمون مصرف میکنیم و چقد حاضریم این ساختار رو تغییر بدیم؟
" هیچ تغییری هیچوقت خودجوش به وجود نمیاد . "
به خودمون بیایم...